شانه هایم لرزید. پاهایم سست شد. چیزی در دلم وُول می خورد و هی چنگ مینداخت به گلویم. صدای دختر بچه ای که قسم های نوجوانیمان را نجوا می کرد و تکه موهایی که لای یک دفتر آبی رنگ خشک شده بودند. آنجا دشت خدایان بود، همان منجلابی که سال ها پیش جسم من دفن شد در عمیقش. زیر آفتابی که رنگ خاطره می پاشید به چشم هایمان. طفره رفتن چه سودی داشت وقتی روح پر شده بود از ترک لب های داغمان که کابوس بوسه های غریبه می بینند؟ زیر نور ماهِ تب داری که زنجره را فراموش کرده بود تا همین امشب که صدایش را باد مشت مشت برای ماه برد. و این تب ترس است. تب تکرار تب های مداوم . تجربه چه حجم عظیمی از غبار بر دلهایمان می گذارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها